محل تبلیغات شما



یه اسکرین‌شات از یه استوری تو گوشیم سیو بود که این کتاب رو معرفی کرده بود، نمی‌دونم کی استوری گذاشته بود ولی هرکی بود خودش از این سایت اسکرین گرفته بود.

موضوعش جالب به‌نظر میومد، یه بار مسیرم خورد به خیابون انقلاب و یخورده پرسوجو کردم و از نشر بیدگل کتابه رو خریدم. (البته کتاب واس انتشارات هیرمند بود :))‌ ) کتاب خوبی و در حدی کشش داشت که در عرض دو سه روز تموم شد. و از قضا خیلی به اتفاقات اخیر مرتبط بود. حقیقتا خیلی راضیم از کتاب.

این پست عمیقا حاوی اسپویل نیست، ولی اگر علاقه‌مند شدید که کتاب رو بخونید و آدم وسواسی و حساسی هستید نسبت به اسپویل (در این حد که تریلر فیلم رو نمی‌بینید که واستون اسپویل نشه :/ ) ادامه پست رو نخونید.

موضوع اول این بود که تو جلسه پیوست دانشکده ریاضی مجتبی ارائه داشت که چقدر اعداد اول پراکندگی دارند و یسری تخمین از پیِ ان رو ارائه داد و یه مقداری هم در مورد تابع زتای ریمان صحبت کرد و در مورد ارتباطش با اعداد اول. قبلا شنیده بودم که حدس ریمان که همه ریشه‌های غیر بدیهی زتا روی خط Re(s)=1/2 قرار دارند، یکی از مهم‌‌ترین مسئله‌هاییه که ریاضیدان‌ها دارن روش کار می‌کنند و حدود یه سال قبل هم مایکل عطیه ادعا کرده بود که این حدس رو اثبات کرده ولی اشتباه می‌کرده مثل اینکه و .
همه‌ی اینارو گفتم که در نهایت بگم که به‌نظرم فکر کردن روی یه چنین چیزهایی عبث بود. اثبات کنیم حدس ریمان رو که چه؟ و الان دیدم که موضوع کتاب همینه، یکی حدس ریمان رو ثابت کرده و فضاییا اومدن کشتنش و یکی جاش رو پر کرده که اگه افرادی خبر دارند که حدس ریمان اثبات شده اونارم بکشه و تمام اسناد رو پاک کنه. چرا واسشون مهم بوده؟ چون تمام پیشرفت‌هاشون بر پایه شناخت اعداد اول و تابع زتا بوده!!! پیشرفت‌هایی در این حد که می‌توانند به سرعت در بین ستاره‌ها سفر کنن، شکل خودشون رو عوض کنن، زخم‌هارو ترمیم کنن، و از همه مهم‌تر نمیرن! یکی از مهم‌ترین باگ‌های انسان بودن به‌نظرم محدودیت زمانشه که خیلی خوب کتاب در مورد این موضوع صحبت کرده (حالا در مورد این در ادامه می‌نویسم :))‌ ) 
حالا واقعا اینقدر موضوع مهمیه اعداد اول و تابع زتا یا صرفا تخیلات نویسنده بوده و دوست داشته که ریاضی اینقدر مهم قلمداد بشه؟ احتمالا هفته بعد برم از چنتا از اساتید دانشکده ریاضی در این مورد سوال کنم ببینم وضعیت چجوریاست.
حداقل فعلا از موضع سخت مخالفت با این بخش‌های ریاضی دست کشیدم.

موضوع دوم هم اینه که قبلا یه پست در مورد جایگاه زمین در عالم نوشته‌بودم و خیلی فکرم رو درگیر کرده بود که آیا واقعا انسان در این حد که خودش رو بزرگ کرده و مغرور شده در عالم ارزش داره؟ یا صرفا در کره زمین احساس بزرگی می‌کنه؟ و خب تو این کتاب چندجا رک و راست  با این مواجه می‌شیم که به صورت کلی ما چیز خاصی نیستیم. و چون در نزدیکی‌هامون در کیهان موجود هوشمند دیگری نیست یه چنین حسی نسبت به خودمون داریم.
در مجموع کتاب خیلی خوب به انسان‌ها نگاه کرده از دیدگاه یه موجود هوشمند خارجی، و از این طرز نگاه‌هاش لذت بردم. احتمالا یه بار دیگه کتاب رو صرفا به این دلیل بخونم که فارغ از سیر داستان از این قسمت‌های قشنگ که در مورد زندگی انسان‌ها نوشته، لذت ببرم! (+چیزهای خوبی هم در مورد انسان‌ها گفت، در مورد هنر و احساسات و.)
شاید بعدا چنتا از پاراگراف‌های مربوط به این بخش رو بنویسم تو وبلاگ.

و در نهایت موضوع سوم! و اتفاق عجیبی که افتاد! در حین کتاب خوندن مخصوصا بار دومی که داشتم می‌خوندم احساس کردم که عوض شدم! یعنی از لحاظ برخورد با دیگران و شخصیتی عوض شدم! از قضا تو کتاب هم موجود هوشمند فضایی که جای پروفسور رو می‌گیره نسبت به خود مرحوم پروفسور اندرو، برخوردهای بهتری با انسان‌های اطرافش داره و این جالب بود واسم که من هم از نگاه خودم داشتم عوض می‌شدم و احساس کردم که برخوردهام بهتر شده! :)) اتفاق جالبی بود در مجموع.

 

کلا خیلی خیلی کتاب خوبی بود. تا سال‌ها ازش به نیکی یاد خواهد شد :))

ساعت ۱۵:۰۲ کتاب صبح امروز تموم شد


امروز صبح که با احمد داشتیم می‌رفتیم دانشگاه، -و البته هفته قبلش- در مورد این بحث کردیم که ما چه جایگاهی تو این جهان داریم؟

چیزیه که زیاد فکر من رو درگیر کرده، به نظر می‌رسه که ما تو یه سیاره نه چندان خاص که خودش دور یه ستاره نه چندان خاص می‌گرده و احتمالا این ستاره هم در یه کهکشان نه چندان خاص وجود داره و . ! و نظیرش مثل اینه که بگیم تو یه پارکینگ پر از ریزه سنگ، کهکشان ما یکی از این ریزه سنگ هاست و زمین ما در حد یه ذره زیراتمی این سنگ! چرا باید خاص باشه و جهان برای این گونه زیستی باشه؟
به احمد گفتم که این زمین تخت گرایان حق دارند واقعا! چون اگه من خدا بودم و قرار بود یه اشرف مخلوقاتی می‌آفریدم، سعی می‌کردم جهان رو برای اون خلق کنم و در نتیجه احتمالا یه زمین مسطح می‌ساختم و برای خوشگلی چنتا ستاره وسیاره رو میزاشتم تو آسمونش :)).

حالا ماجرا بدتر میشه. از قضا شخص من ترجیح می‌دم که تو کشوری زندگی کنم که درگیری‌ها و مشکلات کمتری داشته باشه و بتونم به راحتی زندگی کنم. یعنی تو قسمت کیهان شاید دوست داشتم خاص باشم یعنی یه مکان ممتازی باشم در کیهان ولی ترجیح میدم که در زمین در کشور ابرقدرت زندگی نکنم :)) و خب واقعا ترجیح میدم که تو یه کشور سر به زیر معمولی و خوب زندگی کنم که با همه هم رفتار صلح‌آمیز داره تا حد امکان!
و از قضا دیشب داشتم کتاب جزوکل هایزنبرگ رو می‌خوندم و در اوایل انقلاب نازی‌ها با یکی از دانشجوهاش بحث می‌کرد و می‌گفت که ترجیح می‌داد که آلمان خلع سلاح می‌شد ولی زندگی بهتری داشتن. و روزگار ما در ایران هم تا حدی شبیه به این ماجرا شده. و بعدتر یا قبل‌تر بحثی پیش میاد که چرا هایزنبرگ در دوران سیاه هیتلر آلمان رو ترک نکرد، و دلیلی که باعث شد این تصمیم رو بگیره این بود که می‌خواست آلمان بعد هیتلر رو بتونه با جوانان بسازه. و واقعا به این حرکتش من احترام می‌زارم. احساس تعلق به کشورش داشت. تا حدی حس می‌کنم تو دانشکده خودمون هم یه عده خوبی به شخصیت و عقایدشون می‌خوره که الان در حال زندگی خوب در یک کشور اروپایی باشند ولی با تمام مشکلات و دشمنی‌ها در ایران موندن و دارن برای مدت طولانی‌ای درس می‌دن. واقعا اگه دلیل موندنشون نزدیک به هایزنبرگه، بهشون احترام می‌زارم.

و یه روزی هم فکر کنم که خودم باید انتخابی در این رابطه انجام بدم! جالب شد :)) ولی خب به صورت کلی نمیشه ایران الان رو با آلمان اون موقع مقایسه کرد. ولی بهرحال مشکلات و کج‌فهمی‌های زیادی وجود داره.

قرار نبود که این پست بره به این سمت که جایگاه ما در زمین چیه (عنوان رو ویرایش کردم وسط نوشتن پست :)) ) ولی الان راضیم که این حرف‌هارو نوشتم و این حرف‌ها می‌مونه برای آیندگان.

ساعت ۱۹:۰۲


چند وقت پیش این ویدئو رو از یوتوب دیدم و به شدت برام جالب بود که تنهایی یه چیز ذاتی و بیولوژیکیه و از بدو تولد بدن بهش واکنش نشون میده. و جامعه این رو بهمون یاد نداده بلکه فطری بلدیم! https://www.youtube.com/watch?v=n3Xv_g3g-mA

و خب الان که دانشگاه شروع شده به شدت خوشحالم که دارم کلی آدم می‌بینم! قبلش خانواده بود و الان دانشگاه! ولی امروز یه چیزی حدود ۵ ساعت اخیر رو تو خوابگاه تنها بودم و واقعا اذیت شدم! خیلی چرنده تنهایی. :/ همین! (فکر کنم مشخصه که کم حوصله‌م!)

ساعت هم ۲۰!


دیروز رفتیم دانشگاه و کلی این سمت و اون سمت رفتیم واس کارای اداری مضحک و یسری قوانین مضحک‌تر! حتی کارمون به وزارت خونه هم کشید!

ولی خلاصه تجربه شد که قوانین وما درست نیستن! البته اینو از قبل بهش پی برده بودم، مثلا برده‌داری هم قانون بوده یه موقع و مشکلی نداشته، و خب منطقا می‌دونیم که درست نیست! ولی این اولین بار بود که به صورت جدی این موضوع رو لمس کردم. و واقعا از مسئولین و قانون‌گذاران اینجور قوانین ناامید شدم! 

نمی‌تونم خودم رو قانع کنم که قراره اوضاع بهتر شه و مطمئنم که این تازه اول کار بوده و قراره هر روز که جلوتر می‌ریم بیشتر تو باتلاق فرو بریم و در نهایت محو شیم! ولی خلاصه می‌تونم فعلا بیخیال ماجرا بشم!

 

یه موضوع دیگه هم این بود که من تا اینجای زندگیم معتقد بودم که توی یه رودخونه دارم شنا می‌کنم که همون مسیر زندگیه. و بعضا توسط این رودخونه به جاهای مختلف کشیده میشم. و اصولا تلاشی نکردم که از مسیر خاصی برم و صرفا اگه قصدی داشتم و موفق نمیشدم خیلی ناراحت نمی‌شدم و از ادامه مسیر لذت می‌بردم. ولی الان که از ته دلم می‌خواستم که مسیر دیگه‌ای رو برم و تقریبا یه روز به هر دری زدم و موفق نشدم، نمی‌تونم فقط مدت کوتاهی ناراحت بشم و ادامه بدم. احتمالا تا مدت خوبی از افرادی که سنگ انداختن جلوی پام عصبانی و ناراحت خواهم بود! ‌F*ck them all!


خیلی وقت بود که تو وبلاگ متن درست حسابی ننوشتم :)) فکر کنم اتفاقات امروز میتونه گزینه مناسبی باشه! از بس که خوب بود! خب یکی اومد ناشناس و خیلی حرفای قشنگی می‌زد. خیلی! و از طرفی خیلی دلخور بود! اینم خیلی! و در نهایت تصمیم بر این شد که ببینیم همو. حالا من در نهایت فهمیدم کیه و فهمیدم که قراره چه بحثایی وسط کشیده شه :) ولی خلاصه دیدمش و فهمیدیم که چقدر چقدر در طی این مدت جفتمون عوض شدیم. یکم در مورد این ناشناس حرف زدنمون صحبت کردیم و اینکه از کجا خونمون رو

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

انجمن علمی فرهنگی نقطه اسرار مرکز مشاوره وخدمات روانشناختی فتاح اطلاعات دیتا و کامپیوتر و کمی هم بورس